نزد هیچیک از شعرا و نویسندگان اسلام لحن صریح نفی خدا و بر هم زدن اساس افسانه های مذهبی سامی مانند خیام دیده نمی شود، شاید بتوانیم خیام را از جمله ی ایرانیان ضد عرب - مانند ابن مقفع، به آفرید، ابومسلم، بابک و غیره - بدانیم. ممکن است از خواندن شاهنامه ی فردوسی این تاثیر در او پیدا شده و در ترانه های خودش پیوسته فرّ و شکوه و بزرگی پایمال شده ی آنان را گوشزد می نماید که با خاک یکسان شده اند و در کاخ های ویران آنها روباه لانه کرده و جغد آشیانه نموده. از قهقهه های عصبانی او، کنایات و اشاراتی که به ایران گذشته می نماید، پیداست که از ته قلب از راهزنان عرب و افکار پست آنان متنفر است و سمپاتی او به طرف ایرانی می رود که در دهن این اژدهای هفتاد سر فرو شده بوده و با تشنج دست و پا می زده.
نباید تند برویم، آیا مقصود خیام از یادآوری شکوه گذشته ی ساسانی مقایسه ی بی ثباتی و کوچکی تمدن ها و زندگی انسان نبوده است و فقط یک تصویر مجازی و کنایه ای بیش نیست ؟ ولی با حرارتی که بیان می کند جای شک و شبهه باقی نمی گذارد. مثلا صدای فاخته که شب مهتاب روی ویرانه ی تیسفون کوکو می گوید مو را به تن خواننده راست می کند :
آن قصر که بر چرخ همی زد پهلو بر درگه او شهان نهادندی رو
دیدیم که بر کنگره اش فاخته ای بنشسته همی گفت که : «کوکو، کوکو ؟»
آن قصر که بهرام در او جام گرفت آهو بچه کرد و شیر آرام گرفت
بهرام که گور می گرفتی همه عمر دیدی که چگونه گور بهرام گرفت ؟
چنانکه سابقا ذکر شد، خیام جز روش دهر خدایی نمی شناخته و خدایی را که مذاهب سامی تصور می کرده اند منکر بوده است. ولی بعد قیافه ی جدی تر به خود می گیرد و راه حل علمی و منطقی برای مسایل ماوراء طبیعی جستجو می کند. چون راه عقلی پیدا نمی کند به تعبیر شاعرانه ی این الفاظ قناعت می نماید. صانع را تشبیه به کوزه گر می کند و انسان را به کوزه و می گوید :
این کوزه گر دهر چنین جام لطیف می سازد و باز بر زمین میزندش !
بهشت و دوزخ را در نهاد اشخاص دانسته :
دوزخ شرری ز رنج بیهوده ی ماست فردوس دمی ز وقت آسوده ی ماست
یک بازیگرخانه ی غریبی است. مثل خیمه شب بازی یا بازی شطرنج، همه ی کایناتِ روی صفحه گمان می کنند که آزادند. ولی یک دست نامرئی که گویی متعلق به یک بچه است مدتی با ما تفریح می کند. ما را جابجا می کند، بعد دلش را می زند، دوباره این عروسک ها یا مهره ها را در صندوق فراموشی و نیستی می اندازد :
ما لعبتگانیم و فلک لعبت باز از روی حقیقتی نه از روی مجاز
خیام می خواسته این دنیای مسخره، پست، غم انگیز و مضحک را از هم بپاشد و یک دنیای منطقی تر روی خرابه ی آن بنا بکند :
گر بر فلکم دست بدی چون یزدان برداشتمی من این فلک را ز میان
اختصاص دیگری که در فلسفه ی خیام مشاهده می شود دقیق شدن او در مسئله ی مرگ است، نه از راه نشئات روح و فلسفه ی الهیون آن را تحت مطالعه درمی آورد، بلکه از روی جریان و استحاله ذرات اجسام و تجزیه ی ماده، تغییرات آن را با تصویرهای شاعرانه و غمناکی مجسم می کند.
برای خیام، ماوراء ماده چیزی نیست. دنیا در اثر اجتماع ذرات به وجود آمده که بر حسب اتفاق کار می کنند. این جریان، دایمی و ابدی است، و ذرات پی درپی در اشکال و انواع داخل می شوند و روی می گردانند. از این رو، انسان هیچ بیم و امیدی ندارد و در نتیجه ی ترکیب ذرات و چهار عنصر و تاثیر هفت کوکب به وجود آمده و روح او مانند کالبد مادی است و پس از مرگ نمی ماند.
باز آمدنت نیست، چو رفتی رفتی
چون عاقبت کار جهان «نیستی» است
هر لاله که پژمرد نخواهد بشکفت
اما خیام به همین اکتفا نمی کند و ذرات بدن را تا آخرین مرحله نشئاتش [ نشئه هایش ] دنبال می نماید و بازگشت آنها را شرح می دهد. در موضوع بقای روح، معتقد به گردش و استحاله ی ذرات بدن پس از مرگ می شود. زیرا آنچه محسوس است و به تمیز درمی آید این است که ذرات بدن در اجسام دیگر دوباره زندگی و یا جریان پیدا می کنند، ولی روح مستقلی که بعد از مرگ زندگی جداگانه داشته باشد نیست. اگر خوشبخت باشیم، ذرات تن ما خُم باده می شوند و پیوسته مست خواهند بود، و زندگی مرموز و بی اراده ای را تعقیب می کنند. همین فلسفه ی ذرات، سرچشمه ی درد و افکار غم انگیز خیام می شود. در گل کوزه، در سبزه، در گل لاله، در معشوقه ای که با حرکات موزون به آهنگ چنگ می رقصد، در مجالس تفریح و در همه جا ذرات بی ثبات و جریان سخت و بی اعتنای طبیعت جلوی اوست. در کوزه شراب ذرات تن مهرویان را می بیند که خاک شده اند، ولی زندگی غریب دیگری را دارند، زیرا در آنها روح لطیف باده در غلیان است.
در اینجا، شراب او با همه ی کنایات و تشبیهات شاعرانه ای که در ترانه هایش می آورد یک صورت عمیق و مرموز به خود می گیرد. شراب، در عین حال که تولید مستی و فراموشی می کند، در کوزه، حکم روح را در تن دارد. آیا اسم همه ی قسمت های کوزه تصغیر همان اعضای بدن انسان نیست، مثل : دهنه، لبه، گردنه، دسته، شکم ...، و شراب میان کوزه روح پُر کیف آن نمی باشد ؟ همان کوزه که سابق بر این یک نفر ماهرو بوده ! این روح پُر غلیان زندگی دردناک گذشته ی کوزه را روی زمین یادآوری می کند ! از این قرار، کوزه یک زندگی مستقل پیدا می کند که شراب به منزله ی روح آن است : [3]
لب بر لب کوزه بردم از غایت آز
این دسته که بر گردن او میبینی
دستی است که بر گردن یاری بوده است
از مطالب فوق به دست می آید که خیام در خصوص ماهیت و ارزش زندگی یک عقیده و فلسفه ی مهمی دارد. آیا او در مقابل این همه بدبختی و این فلسفه چه خط مشی و رویه ای را پیش می گیرد ؟
[ آیا تمام این افکار خیام ] به زبان بی زبانی، سستی و شکنندگی چیزهای روی زمین را به ما نمی گویند ؟ گذشته به جز یادگار درهم و رویایی نیست. آینده مجهول است. پس همین دم را که زنده ایم، این دم گذرنده که به یک چشم به هم زدن در گذشته فرومی رود، همین دم را دریابیم و خوش باشیم. این دم که رفت دیگر چیزی در دست ما نمی ماند، ولی اگر بدانیم که دم را چگونه بگذرانیم ! مقصود از زندگی کیف و لذت است. تا می توانیم باید غم و غصه را از خودمان دور بکنیم، معلوم را به مجهول نفروشیم و نقد را فدای نسیه نکنیم. انتقام خودمان را از زندگی بستانیم، پیش از آنکه در چنگال او خرد بشویم !
بربای نصیب خویش کت بربایند
باید دانست هر چند خیام از ته دل معتقد به شادی بوده ولی شادی او همیشه با فکر عدم و نیستی توام است. از این رو همواره معانی فلسفه ی خیام در ظاهر دعوت به خوش گذرانی می کند اما در حقیقت همه ی گل و بلبل، جام های شراب، کشتزار و تصویرهای شهوت انگیز او جز تزیینی بیش نیست، مثل کسی که بخواهد خودش را بکشد و قبل از مرگ به تجمل و تزیین اطاق خودش را بپردازد. از این جهت خوشی او بیشتر تاثرآور است. خوش باشیم و فراموش بکنیم تا خون، این مایع زندگی، که از هزاران زخم ما جاری است، نبینیم !
چون خیام از جوانی بدبین و در شک بوده و فلسفه ی کیف و خوشی را در هنگام پیری انتخاب کرده به همین مناسبت خوشی او آغشته با فکر یاس و حرمان است :
پیمانه ی عمر من به هفتاد رسید این دم نکنم نشاط، کی خواهم کرد ؟
این ترانه که ظاهرا لحن یک نفر رند کارکشته و عیاش را دارد که از همه چیز بیزار و زده شده و زندگی را می پرستد و نفرین می کند، در حقیقت، شتاب و رغبت به باده گساری در سن هفتاد سالگی این رباعی را بیش از رباعیات بدبینی او غم انگیز می کند و کاملا فکر یک نفر فیلسوف مادی را نشان می دهد که آخرین دقایق عمر خود را در مقابل فنای محض می خواهد دریابد !
روی ترانه های خیام بوی غلیظ شراب سنگینی می کند و مرگ از لای دندان های کلید شده اش می گوید: «خوش باشیم !»
موضوع شراب در رباعیات خیام مقام خاصی دارد. اگرچه خیام مانند ابن سینا در خوردن شراب زیاده روی نمی کرده، ولی در مدح آنان تا اندازهای اغراق می گوید. شاید بیشتر مقصودش مدح منهیات مذهبی است. ولی در «نوروزنامه» یک فصل کتاب مخصوص منافع شراب است و نویسنده، از روی تجربیات دیگران و آزمایش شخصی، منافع شراب را شرح می دهد و در آنجا اسم بوعلی سینا و محمد زکریای رازی را ذکر می کند.(ص60) می گوید : «... هیچ چیز در تن مردم نافع تر از شراب نیست، خاصه شراب انگوری تلخ و صافی، و خاصیتش آن است که غم را ببرد و دل را خرم کند.» (ص70) : «... همه ی دانایان متفق گشتند که هیچ نعمتی بهتر و بزرگوارتر از شراب نیست.» (ص61) : «... و در بهشت نعمت بسیار است و شراب بهترین نعمت های بهشت است.» آیا می توانیم باور کنیم که نویسنده این جمله را از روی ایمان نوشته در صورتی که با تمسخر می گوید :
گویند : بهشت و حوض کوثر باشد !
ولی در رباعیات، شراب برای فرونشاندن غم و اندوه زندگی است. خیام پناه به جام باده می برد و با می ارغوانی می خواهد آسایش فکری و فراموشی تحصیل بکند. خوش باشیم، کیف بکنیم، این زندگی مزخرف را فراموش بکنیم. مخصوصا فراموش بکنیم، چون در مجالس عیش ما یک سایه ی ترسناک دور می زند. این سایه ی مرگ است، کوزه ی شراب لبش را که به لب ما می گذارد، آهسته بغل گوشمان می گوید : «من هم مثل تو بوده ام، پس روح لطیف باده را بنوش تا زندگی را فراموش بکنی !»
بنوشیم، خوش باشیم. چه مسخره غمناکی ! کیف ؟ زن، مشعوق دمدمی. بزنیم، بخوانیم، بنوشیم که فراموش بکنیم پیش از آنکه این سایه ی ترسناک گلوی ما را در چنگال استخوانیش بفشارد. میان ذرات تن دیگران کیف بکنیم که ذرات تن ما را صدا می زنند و دعوت به نیستی می کنند و مرگ با خنده ی چندش انگیزش به ما می خندند.
زندگی یک دم است. آن دم را فراموش بکنیم !
می خور که چنین عمر که غم در پی اوست آن به که به خواب یا به مستی گذرد !